http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
دنیای کودکی من سرشار از عشق وزیبایی است تعجب نکنید اگر این کلمات را بکار می گیرم چون حقیقتا همین هست که می گویم،نن از همان کودکی عاشق شدم انهم عاشقی دلسوخته عاشقی که صدای تپش قلب معشوقش را می شنید با صدای نفسهای او گریه می کرد آرام می گرفت ،عاشقی که فقط یک چیز را می شناخت ومیدید ومی فهمید به اطراف خود توجهی نداشت همه چیز را در معشوق یافته بود.معشوقی که مثل لیلی نبود خود اوهم عاشق بود انگار من واو در خودمان مجنون بودیم هم لیلی تا اینکه یک روز بعد از چهارسال بین من وآن عزیز جانم جدایی افتاد ومرا که بردامن عشق او چنگ زده بودم سر بر زانویش می گذاشتم از دامن او کشید وصدای ناله وفریاد مرا نشنید ،اوبرای ابدیت از من جدا شد این رفتن به میل او نبود یقینا اوهم دلش را پیش من جا گذاشته ورفت در سن چهار سالگی طعم تلخ جدایی را با تمام وجودم چشیدموتنهای تنها شدم ،در کنارم بودند اما هیچکس جایی اورا برایم پر نمی کردسالها در فراقش سوختم واشک ریختم ،صدایش زدم اما هیچکس نمی توانست به من بگوید که او کجاست ومن در همان کودکی اولین جام شرنگ را در زندگیم نوشیدم ،برادر شیرین زبانم پدرم مادر بزرگ دایه ام عمه عمو خاله اما من با آنها عریبه بودم من فقط اورا میخواستم ،این حق من بود که در کنار اورشد کنم بزرگ شوم بمدرسه بروم اوبرایم لباس بخرد بدوزد تنم کند تحسینم کند صورتم را ببوسد نوازشم کند ولی خیر از اینها خبری نبود ،با این حال در همان چهار سال اول زندگی خیلی چیزها به من آموخته بود ،آن را مرور می کردم که یادم بماند ،او به من گفته بود ،هیچگاه از چیزهایی که دیگران دارند تو نداری ناراحت نشو توهم چیزهایی داری که آنها ندارند ،هربار از اوسئوال پرسیدم زود جوابش را نمیداد :می گفت خوب فکر کن نظرتو چیهحسن اخلاق ورفتار اوزبانزد خاص وعام بود عزیز فامیل همسایگان بوددر مورد ویژگی های مادرم جداگانه خواهم نوشتدوست داشتم اوزنده بود ولی دریغ افسوس حودث واتفاقات از قبل کسی را خبر نمی کند .ودنیا دلش به حال کسی نمی سوزد ،انزمان مرگ ومیرها نادر بود مثل امروز که هرلحطه عزیز را ازدست می دهیم نبود .داغ مادرم برای فامیل ودوستان سنگین بود وبرای من بیشتر سنگین تر من کسی را نمی شناختم که مادرش را ازدست داده باشد با اشک اندوه ملال اور بزرگ بزرگتر شدممن بالی سر مادرم بودم ،که مادرم دستش رادبگردن دایه ام انداخت وگفت فرزندانم را به خدا میسپارم توهم مراقبشان باش واین اخرین حرفی بود که شنیدم دیدم وبعد مادرم را بردند بیمارستان دیگر اورا ندیدم ونفهمیدم چه شدمی گفتند مادرت سفر رفته ابتدا باور کردم ولی زود فهمیدم گریه امانم نمیدادگفتند ببریدش سر قبر مادرش تا ارام بگیرد چه لحظه سختی بود پاهای کوچکم می لرزید همانجا افتادم روی قبر نفهمیدم وقتی چشم باز کردم . توی خانه بودمچشمم انگار هیچکس را نمیدید،زدم زیر گریه مادرم مرده وهمه می گفتند رفته پیش خدا رفته توبهشت کاری از دستم برنمی آمد جز تمحل وصبر وروزهای بعد سعی کردم خودم را با بچه سرگرموکنم اما گاهی یادم می آمداز آنزمان به بعد هربار دلم تنگ می شد دور از چشم بزرگتران می رفتم پتهانی در گوشه ای گریه می کردم پدر بزرگم صدایم می زد دخترم بیا برات چای نبات تازه دم بریزم مادر بزرگم می گفت بیا یکقصه قرآنی برات بگم داستان فرعون آسیه را خیلی دوست داشتم بشنوم به خاطر اراده اسیه که در مقابل فرعون مقاومت کرد حاجر واساعیل را که چگونه تنها در بیابان مکه قرار گرفتندویوسف را که از پدرش یعقوب جدایش کردند ،این داستانها روحیه مقاومت رادرمن تقویت می کرد ، اما مگر می شد فراموش کنم اولین عشقم را وعزیز جانم را شبها دلم میخواست بخوابم بیاید چقدر نحتاج دستهای مهربلن او بودم نوزشم کند اشک می ریختم در تاریکی شب ،حالا به جای گفتگو با طبیعت با اوحرف میزدم بهش قول دادم وقتی بزرگ شدم یک سبد ستاره به اوتقدیم کنم روحش شادبادصدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی [ پنج شنبه 02/1/17 ] [ 12:56 صبح ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |